یادداشت های یک گمشده

در اینجا یک گمشده می خواهد لحظاتی و مکان هایی که در آنها گم شده بود را ثبت بکند ...

یادداشت های یک گمشده

در اینجا یک گمشده می خواهد لحظاتی و مکان هایی که در آنها گم شده بود را ثبت بکند ...

کاکو شیرازی (‌ ۱ )

زمستان که می آمد انگار مصیبت از آسمان می بارید ... زندگی در آن شرایطی که داشت ارزش ایستادن نداشت و زمستان که میآمد همه چیز را به سکون و سکوت می کشید ،‌ شرایط پادگان هم جوری بود که باید توی اتاق می خزید و به خالی اتاق خیره می ماند ... تنها دلخوشی آدم برای عبور از این بی تحرکی اگر زل زدن بر تصویری از پلنگی یا طاووسی باشد بر پتوی روی تخت همان بهتر که مانند خرس به خواب زمستانی فرو رفته باشد !!!  

البته وضعیت موجود جای بسی شکر دارد ،‌ چند قدمی آنطرفتر ،‌ داخل سالن های آسایشگاه ،‌ بر این خالی بودن فصلی می توان سرمای طاقت فرسا را هم اضافه کرد و سر و صدای ۱۰۰ سرباز از هر قومیتی که سکوت هزار بار از این سر و صدا بهتر است ... خالی بندی ها ، نارو زدن ها ، شوخی های بد و غیرقابل تحمل و ... 

هنوز برای چند روز آینده سرگرمی دارد ، خواندن کتاب !! ولی می ترسد کتاب زود به پایان برسد و برای همین هر بار که کتاب را برمی دارد تا بخواند از چند صفحه قبل تر می خواند !! با خود می گوید اگر درس هایم را اینگونه با وسواس می خواندم حالا بجای اینکه در پادگان نشسته و لحظات زمستانم را بشمارم در دانشگاه و در خانه بودم !! اینجا میان دیوارهای بتنی پادگان تنها چیزی که تمام کاراآیی اش را از دست می دهد ایکاش و آرزوست !! اتاقش اتاق مخصوص فرماندهان است و چون همه ی بقیه متاهل هستند و در خانه ی سازمانی زندگی می کنند ، تنها مانده است ... اتاق بسیار بزرگی که حالا فقط یک تخت آنکارد شده در گوشه ای از آن مرتب و دست نخورده مانده و خود او پتوهایش را روی زمین و روبروی بخاری پلار پهن کرده است ... یک طرف چند کاست و یک طرف چند کتاب !! کتابش را باز می کند ؛ « چرم ساغری » نوشته ی انوره دو بالزاک فرانسوی و شروع به خواندن می کند ... هنوز یک صفحه بیشتر نخوانده است که از آیفون اتاق صدایش می کنند ... کتاب را می بندد ،‌ اینجا اتفاق خاصی نمی افتد ،‌حداقل در زمستان ،‌ یا کسی آمده است و یا سربازانی با هم دعوا کرده اند ... حوصله ی تازه وارد را ندارد ، ولی اگر درگیری روزمره سربازها باشد به تلف شدن وقت کمک می کند !! به اتاق بی سیم می رود ،‌ یک نفر رو به پنجره ایستاده است و کوهی از برف را که دیروز لودرها در محوطه روی هم انباشته اند را نگاه می کند !! لازم به معرفی نیست ،‌ چون از وضعیت و فرم لباس اش معلوم است ... چشمانش برقی می زند و با صدای بلند داد می زند : «‌ کاکو ... » با هم دست داده و خوش و بشی کردند ... نه محیط اینجا برای ابراز احساسات بیش از حد مناسب است و نه کاکو کسی است که بتوان مرز دوستی را تنگ تر کرد و ... همیشه برای دوستی های بی دلیل ،‌ هزار تا دلیل بازدارنده وجود دارد !! 

کاکو را چند ماهی می شد که شناخته بود ... یکبار که برای والیبال به سالن شهر رفته بودند ،‌ کسی آمده بود که با همه ی فرماندهان ارشد میانه ی خوبی داشت و با همه شوخی می کرد ،‌ همه هم او را کاکو صدا میکردند ، ظاهرا بچه شیراز بود ، هیکل و قیافه اش آدم را یاد چگوارا می انداخت ... از بچه های ضداطلاعات بود و بقول بقیه بیشتر عمرش را آنطرف مرز می گذراند و هر از گاهی برای تعطیلات می آمد اینطرف ... پس از اتمام بازی ،‌تقریبا همه ی دعوت های دیگران را رد کرد و گفت با متاهل جماعت زیاد نباید نزدیکی کرد !! و گفت می روم در یکی از پادگان ها می خوابم !! فرمانده پادگان هم اشاره ای کرده و گفته بود بیاید در پادگان و در اتاق فرماندهان بماند ... تا هر وقت که دوست داشته باشد !! این همه ی اطلاعاتش برای شناختن کسی بود که شاید همه ی آنهاییکه با کاکو خوش و بش می کردند هم بیشتر از این نمی دانستند ... آدم کم حرف و توانایی بود ... می گفت سوراخ و سنبه های مرز را بهتر از محله شان می شناسد و در داستان های کوتاه و خاطراتش از رفت و آمدهایی حرف می زد که بیشتر شبیه قصه بود تا واقعیت ... از بانه می رفت و از مرز مریوان وارد می شد و زمانی صدایش از اشنویه می آمد و یکبار هم که زنگ زده بود و  می گفت بدلیل شلوغ بودن مرز مجبور شده به سردشت برود و ... !! برای یک سرباز ، حتی اگر در حد یک مسئول گروهان هم که بود ،‌ هضم این داستان ها کمی سخت بود ... صد بار پیش خودش گفته بود : « این کاکو هم که مرا پخمه گیر آورده است و برای خودش دارد شاهنامه می خواند » ... ولی هر چی که بود بهتر از سکوت کشنده ی اتاق تنهایی بود و داستان هایش همیشه تازگی داشت ... و از این رمان های روزمره خیلی بهتر بود ... هرچند « چرم ساغری » را زیاد دوست داشت و شاید برای همین بود که نمی خواست تمام بشود !! 

از اتاق بی سیم خارج شدند و به اتاق که رسیدند از طریق آیفون یکی از سربازان را صدا زد : « حمید !! » این نوع صدا کردن را سربازها می شناختند ... یعنی تا رفتن مهمان سر و صدا تعطیل و شلوغی موقوف !! در ضمن حمید باید به اتاق مراجعه می کرد . حمید در اصل مسئول آسایشگاه فرماندهان بود و در آسایشگاه سربازان می خوابید ... در اتاق فرماندهان هم که نه کسی بود و نه ریخت و پاشی و فقط هفته ای یکی دوبار می امد و اوضاع را مرتب می کرد و همین ... موقع ناهار و شام هم که ظرف بزرگش رل بر می داشت و به اشپزخانه رفته و سهمیه هشت فرمانده را می گرفت و می برد با دوستانش می خوردند ،‌ روزگارش بدک نبود و اوضاعش کمتر از وضعیت معیشتی یک مسئول نبود !! با ورود حمید به اتاق بساط چایی هم داشت آماده می شد و شاید بعد از چند روز در یخچال باز شد ... از کاکو پذیرایی مختصری شد و کاکو با همان لحن شوخی - جدی به حرف آمد ... سه ماهی بود که خبری ازش نشده بود ... می گفت که در کرکوک بود و از آنجا دائما سری به اربیل و موصل می زد ... هر بار که می آمد یک کارت شناسایی جدید داشت ،‌ دفعه پیش یک عکس از او گرفته بود تا برایش یک کارت شناسایی عراقی صادر بکند و برای همین اصلا حرفی از کارت به میان نیامد ... او هم زیاد به رویش نمی آورد تا کاکو ناراحت نباشد ... با خود می گفت لابد اینهم یک خالی بندی بود و داستانی از داستانهای کاکو !  

با هم قرار گذاشتند بعد از شام به سالن بروند برای والیبال ... همیشه سالن شهر از ساعت ۱۰ تا ۱۲ شب در اختیار بچه های سپاه و جهاد بود و همایش خیلی خوبی بود ... تقریبا همه ی آشناییش با فرماندهان به آن سالن برمی گشت ... از همان روز اول که او را آنجا برده بودند با همه آشنایی داشت ... بچه های سپاه و فرماندهان برخی پایگاه ها و مسئولین اداری سپاه و چند نفری از مسئولین جهاد ، این سالن و ورزشگاه را جهاد زنجان برای شهر ساخته بود ، آنهم در کولاک درگیری و جنگ !! ، او بهمراه دو نفر از بچه های گنبد ، تنها سربازانی بودند که ر آن جمع حاضر می شدند و در کل تنها بازیکنانی که والیبال با حضور آنها جان می گرفت بقیه هم در سایه ی آنها بازی می کردند !! شام همبرگر داشتند و برای همین حمید آشپزخانه اش را راه انداخته بود و داشت همبرگر ها را در کره داغ می کرد ،‌ آدم خیلی خوش سلیقه ای بود و شغل اش رفوگری فرش بود ... همیشه دوست داشت در عملیات قناسه بردارد و تفنگش فقط چند سانتی از خودش کوتاهتر بود و بقول بچه ها آبروی قناسه را می برد !! صدای خوبی هم داشت و هر از گاهی در آسایشگاه برای بچه ها می خواند ... کاکو هم که گیر داده بود به حمید که باید برایش بخواند ... حمید ترکی می خواند و کاکو هم که خیلی کم ترکی حالیش بود داشت گوش می کرد ... قبلا که آمده بود یک ترانه خیلی ساده را نوشته بود و با خود برده بود ... می گفت در کرکوک که اهالی اش ترک عراقی هستند خواهد خواند و انگار کارش گرفته بود !! در پادگان سپاه که که قانون نانوشته ای صدای بنان و شجریان را کفر می دانست ... در اتاق فرماندهی کاکو داشت متن ترانه می نوشت !! 

چند روزی کاکو مهمان بود و در این میان هر از گاهی برای چند ساعتی ناپدید می شد و ... روزیکه داشت می رفت یک بسته ای را که روی اش آدرسی بود در اتاق جا گذاشته بود و یا خط خرچنگ - قورباغه ای روی آن نوشته بود بدست خانواده ام در شیراز برسانید ... بسته را برداشت و داخل یکی از کمدها گذاشت و قفل کرد ... مردد بود که این بسته را از طریق یکی از بچه های شیرازی ارسال بکند یا از طریق پست ... کم کم وسوسه می شد که خودش بسته را برساند ... و ببیند داستان های کاکو چقدر با سطح زندگی و خانواده اش همخوانی دارد !! ... چند روزی بود که دیگر تنهایی و بیکاری زیاد به او فشار نمی آورد ، برای رفتن به شیراز نقشه می کشید !! ( پایان قسمت اول کاکو شیرازی - قسمتی از یک زندگی بزرگ )