یادداشت های یک گمشده

در اینجا یک گمشده می خواهد لحظاتی و مکان هایی که در آنها گم شده بود را ثبت بکند ...

یادداشت های یک گمشده

در اینجا یک گمشده می خواهد لحظاتی و مکان هایی که در آنها گم شده بود را ثبت بکند ...

کاکو شیرازی (‌ ۱ )

زمستان که می آمد انگار مصیبت از آسمان می بارید ... زندگی در آن شرایطی که داشت ارزش ایستادن نداشت و زمستان که میآمد همه چیز را به سکون و سکوت می کشید ،‌ شرایط پادگان هم جوری بود که باید توی اتاق می خزید و به خالی اتاق خیره می ماند ... تنها دلخوشی آدم برای عبور از این بی تحرکی اگر زل زدن بر تصویری از پلنگی یا طاووسی باشد بر پتوی روی تخت همان بهتر که مانند خرس به خواب زمستانی فرو رفته باشد !!!  

البته وضعیت موجود جای بسی شکر دارد ،‌ چند قدمی آنطرفتر ،‌ داخل سالن های آسایشگاه ،‌ بر این خالی بودن فصلی می توان سرمای طاقت فرسا را هم اضافه کرد و سر و صدای ۱۰۰ سرباز از هر قومیتی که سکوت هزار بار از این سر و صدا بهتر است ... خالی بندی ها ، نارو زدن ها ، شوخی های بد و غیرقابل تحمل و ... 

هنوز برای چند روز آینده سرگرمی دارد ، خواندن کتاب !! ولی می ترسد کتاب زود به پایان برسد و برای همین هر بار که کتاب را برمی دارد تا بخواند از چند صفحه قبل تر می خواند !! با خود می گوید اگر درس هایم را اینگونه با وسواس می خواندم حالا بجای اینکه در پادگان نشسته و لحظات زمستانم را بشمارم در دانشگاه و در خانه بودم !! اینجا میان دیوارهای بتنی پادگان تنها چیزی که تمام کاراآیی اش را از دست می دهد ایکاش و آرزوست !! اتاقش اتاق مخصوص فرماندهان است و چون همه ی بقیه متاهل هستند و در خانه ی سازمانی زندگی می کنند ، تنها مانده است ... اتاق بسیار بزرگی که حالا فقط یک تخت آنکارد شده در گوشه ای از آن مرتب و دست نخورده مانده و خود او پتوهایش را روی زمین و روبروی بخاری پلار پهن کرده است ... یک طرف چند کاست و یک طرف چند کتاب !! کتابش را باز می کند ؛ « چرم ساغری » نوشته ی انوره دو بالزاک فرانسوی و شروع به خواندن می کند ... هنوز یک صفحه بیشتر نخوانده است که از آیفون اتاق صدایش می کنند ... کتاب را می بندد ،‌ اینجا اتفاق خاصی نمی افتد ،‌حداقل در زمستان ،‌ یا کسی آمده است و یا سربازانی با هم دعوا کرده اند ... حوصله ی تازه وارد را ندارد ، ولی اگر درگیری روزمره سربازها باشد به تلف شدن وقت کمک می کند !! به اتاق بی سیم می رود ،‌ یک نفر رو به پنجره ایستاده است و کوهی از برف را که دیروز لودرها در محوطه روی هم انباشته اند را نگاه می کند !! لازم به معرفی نیست ،‌ چون از وضعیت و فرم لباس اش معلوم است ... چشمانش برقی می زند و با صدای بلند داد می زند : «‌ کاکو ... » با هم دست داده و خوش و بشی کردند ... نه محیط اینجا برای ابراز احساسات بیش از حد مناسب است و نه کاکو کسی است که بتوان مرز دوستی را تنگ تر کرد و ... همیشه برای دوستی های بی دلیل ،‌ هزار تا دلیل بازدارنده وجود دارد !! 

کاکو را چند ماهی می شد که شناخته بود ... یکبار که برای والیبال به سالن شهر رفته بودند ،‌ کسی آمده بود که با همه ی فرماندهان ارشد میانه ی خوبی داشت و با همه شوخی می کرد ،‌ همه هم او را کاکو صدا میکردند ، ظاهرا بچه شیراز بود ، هیکل و قیافه اش آدم را یاد چگوارا می انداخت ... از بچه های ضداطلاعات بود و بقول بقیه بیشتر عمرش را آنطرف مرز می گذراند و هر از گاهی برای تعطیلات می آمد اینطرف ... پس از اتمام بازی ،‌تقریبا همه ی دعوت های دیگران را رد کرد و گفت با متاهل جماعت زیاد نباید نزدیکی کرد !! و گفت می روم در یکی از پادگان ها می خوابم !! فرمانده پادگان هم اشاره ای کرده و گفته بود بیاید در پادگان و در اتاق فرماندهان بماند ... تا هر وقت که دوست داشته باشد !! این همه ی اطلاعاتش برای شناختن کسی بود که شاید همه ی آنهاییکه با کاکو خوش و بش می کردند هم بیشتر از این نمی دانستند ... آدم کم حرف و توانایی بود ... می گفت سوراخ و سنبه های مرز را بهتر از محله شان می شناسد و در داستان های کوتاه و خاطراتش از رفت و آمدهایی حرف می زد که بیشتر شبیه قصه بود تا واقعیت ... از بانه می رفت و از مرز مریوان وارد می شد و زمانی صدایش از اشنویه می آمد و یکبار هم که زنگ زده بود و  می گفت بدلیل شلوغ بودن مرز مجبور شده به سردشت برود و ... !! برای یک سرباز ، حتی اگر در حد یک مسئول گروهان هم که بود ،‌ هضم این داستان ها کمی سخت بود ... صد بار پیش خودش گفته بود : « این کاکو هم که مرا پخمه گیر آورده است و برای خودش دارد شاهنامه می خواند » ... ولی هر چی که بود بهتر از سکوت کشنده ی اتاق تنهایی بود و داستان هایش همیشه تازگی داشت ... و از این رمان های روزمره خیلی بهتر بود ... هرچند « چرم ساغری » را زیاد دوست داشت و شاید برای همین بود که نمی خواست تمام بشود !! 

از اتاق بی سیم خارج شدند و به اتاق که رسیدند از طریق آیفون یکی از سربازان را صدا زد : « حمید !! » این نوع صدا کردن را سربازها می شناختند ... یعنی تا رفتن مهمان سر و صدا تعطیل و شلوغی موقوف !! در ضمن حمید باید به اتاق مراجعه می کرد . حمید در اصل مسئول آسایشگاه فرماندهان بود و در آسایشگاه سربازان می خوابید ... در اتاق فرماندهان هم که نه کسی بود و نه ریخت و پاشی و فقط هفته ای یکی دوبار می امد و اوضاع را مرتب می کرد و همین ... موقع ناهار و شام هم که ظرف بزرگش رل بر می داشت و به اشپزخانه رفته و سهمیه هشت فرمانده را می گرفت و می برد با دوستانش می خوردند ،‌ روزگارش بدک نبود و اوضاعش کمتر از وضعیت معیشتی یک مسئول نبود !! با ورود حمید به اتاق بساط چایی هم داشت آماده می شد و شاید بعد از چند روز در یخچال باز شد ... از کاکو پذیرایی مختصری شد و کاکو با همان لحن شوخی - جدی به حرف آمد ... سه ماهی بود که خبری ازش نشده بود ... می گفت که در کرکوک بود و از آنجا دائما سری به اربیل و موصل می زد ... هر بار که می آمد یک کارت شناسایی جدید داشت ،‌ دفعه پیش یک عکس از او گرفته بود تا برایش یک کارت شناسایی عراقی صادر بکند و برای همین اصلا حرفی از کارت به میان نیامد ... او هم زیاد به رویش نمی آورد تا کاکو ناراحت نباشد ... با خود می گفت لابد اینهم یک خالی بندی بود و داستانی از داستانهای کاکو !  

با هم قرار گذاشتند بعد از شام به سالن بروند برای والیبال ... همیشه سالن شهر از ساعت ۱۰ تا ۱۲ شب در اختیار بچه های سپاه و جهاد بود و همایش خیلی خوبی بود ... تقریبا همه ی آشناییش با فرماندهان به آن سالن برمی گشت ... از همان روز اول که او را آنجا برده بودند با همه آشنایی داشت ... بچه های سپاه و فرماندهان برخی پایگاه ها و مسئولین اداری سپاه و چند نفری از مسئولین جهاد ، این سالن و ورزشگاه را جهاد زنجان برای شهر ساخته بود ، آنهم در کولاک درگیری و جنگ !! ، او بهمراه دو نفر از بچه های گنبد ، تنها سربازانی بودند که ر آن جمع حاضر می شدند و در کل تنها بازیکنانی که والیبال با حضور آنها جان می گرفت بقیه هم در سایه ی آنها بازی می کردند !! شام همبرگر داشتند و برای همین حمید آشپزخانه اش را راه انداخته بود و داشت همبرگر ها را در کره داغ می کرد ،‌ آدم خیلی خوش سلیقه ای بود و شغل اش رفوگری فرش بود ... همیشه دوست داشت در عملیات قناسه بردارد و تفنگش فقط چند سانتی از خودش کوتاهتر بود و بقول بچه ها آبروی قناسه را می برد !! صدای خوبی هم داشت و هر از گاهی در آسایشگاه برای بچه ها می خواند ... کاکو هم که گیر داده بود به حمید که باید برایش بخواند ... حمید ترکی می خواند و کاکو هم که خیلی کم ترکی حالیش بود داشت گوش می کرد ... قبلا که آمده بود یک ترانه خیلی ساده را نوشته بود و با خود برده بود ... می گفت در کرکوک که اهالی اش ترک عراقی هستند خواهد خواند و انگار کارش گرفته بود !! در پادگان سپاه که که قانون نانوشته ای صدای بنان و شجریان را کفر می دانست ... در اتاق فرماندهی کاکو داشت متن ترانه می نوشت !! 

چند روزی کاکو مهمان بود و در این میان هر از گاهی برای چند ساعتی ناپدید می شد و ... روزیکه داشت می رفت یک بسته ای را که روی اش آدرسی بود در اتاق جا گذاشته بود و یا خط خرچنگ - قورباغه ای روی آن نوشته بود بدست خانواده ام در شیراز برسانید ... بسته را برداشت و داخل یکی از کمدها گذاشت و قفل کرد ... مردد بود که این بسته را از طریق یکی از بچه های شیرازی ارسال بکند یا از طریق پست ... کم کم وسوسه می شد که خودش بسته را برساند ... و ببیند داستان های کاکو چقدر با سطح زندگی و خانواده اش همخوانی دارد !! ... چند روزی بود که دیگر تنهایی و بیکاری زیاد به او فشار نمی آورد ، برای رفتن به شیراز نقشه می کشید !! ( پایان قسمت اول کاکو شیرازی - قسمتی از یک زندگی بزرگ )

برادر کشی !!

ساعت از ۸ گذشته بود ... گرسنگی داشت فشار می آورد و حوصله اش را سر برده بود ، بعد از یک بازی جانانه و دو ساعت جست و خیز و یک دوش حسابی تنها چیزی که می خواست یک خواب آرام بود ، حتی می توانست از خیر غذا خوردن هم بگذرد ... از این جور برنامه های سرکاری اصلا خوشش نمی آمد !! یعنی چه ؟ زیر دست بودن هم بد دردیه !! انگار که قرار نگذاشته اند ، کسی نیست به اقایون بگوید شما هم برای قرارهایتان منظم باشید ... کم کم داشت عصبی می شد ، برگشت و به دوستش گفت : حالا نمی شه من به پادگان برگردم و تو بعد از تمام شدن کارت بیایی ، من خیلی خسته ام و حوصله ی ماندن ندارم . دوستش نگاه شکایت آمیزی بهش کرده و گفت : من از تو بیشتر خسته ام یک نفر قرار است بیاید ، آدم درست و حسابی هم که نیست ازش انتظار قرار - مدار فهمیدن داشته باشم ... حالا هر گوری که هست پیدایش می شود . کمی برایش عجیب بود چون فکر می کرد یکی از فرماندهان ارشد آنها را آنجا کاشته است و برای همین شاکی شده بود حالا دیگه بدتر !! اصولا توی ماشین اطلاعات نشستن چیز حوبی نیست ، از غریبه تا آشنا به آدم چپ چپ نگاه می کنند !! همان ابتدای کار اگر با دوستان دیگر رفته بود خیلی خوب بود ، مثلا خواسته بود با نزاکت باشد و دوستش تنها نباشد ... چند دقیقه هم همینجوری گذشت ، از دور یک کرد که زیاد هم وضعیت مناشبی نداشت و شلختگی از سر و کولش می بارید به آنها نزدیک شد ، معلوم بود که یک خبرچین بیشتر نیست ، از بس از اینجور آدم ها بدش می آمد نگاهش هم نکرد ، خبرچین برای هر کدام طرف که باشد بد است ، چه فرقی می کند ؟ هر چند اینجا که آنها هستند حرف اول را اینها می زنند بدون استفاده از اینها هیچ کاری پیش نمی رود ، هر چند که بعضی هاشان دوطرفه خبرچینی می کنند؛ از همه بدتر اینها هستند !! و یک وجه مشترک دارند و آن اینکه برای هر گروه که خبرچینی بکنند فلاکت از سر و روی شان می بارد .  

ظاهرا فارسی حرف می زد ولی هیچ فرقی با کردی حرف زدن نداشت !! دوستش که یک رگه اش کرد بود با او قرار گذاشت و همه چیز تمام شد ، بالاخره راه افتادند ... تازگی ها یک کبابی باحال باز کرده است و هر از گاهی خودشان را بعد از بازی مهمان می کنند . سر میز شام از دوستش پرسید این دیگر کی بود که باهاش توی خیابان قرار گذاشتی ؟! زیادی تابلو بود .دوستش گفت : آدم گندیه ،‌ پادگان می آمد ضایع تر بود !! نیاز به قسم خوردن نبود ، چون ظاهر طرف هم نشان می داد . بعد از شام به پادگان رفته و بدون اینکه لحظه ای را از دست بدهد آماده ی خوابیدن شد ،‌هنوز قیافه ی نحس خبرچین توی ذهنش بود ،‌با خود می گفت حالا خوب است صورتم را برگرداندم که نبینمش !!  

چند هفته ای گذشته بود ... کم کم جریان آن مرد داشت یادش می رفت که در یک صبحگاه مشترک باز دوستش را دید ،‌ صبحگاه های مشترک یک دید و بازدید بزرگ بود برای دیدن دوستانی که در زمان های دیگری دیدنش ان کمی دشوار است ... خوش و بشی کردند و ناگهان با خنده به دوستش گفت : میدانی که چند وقتی ذهنم مشغول آن مرد بود که آن شب دیدیم !! برای چند مدتی صورت نحس اش از جلوی چشمانم دور نمی شد . دوستش خندید و گفت : اینجا مردمان زیادی زندگی می کنند آدم های خوب و آدم های بد ، آدم های پول دار و آدم های فقیر ، خوش به حال شما که با ظاهر آدم ها سر و کار دارید ؛‌ متاسفانه کار من جوری ست که گاه با درون آدم ها سر و کار دارم !! ندید و گفت : فال بینی هم که می کنی ؟! دوستش نگاه معنی داری به او انداخت و معلوم بود که اصلا از این شوخی خوشش نیامده است و ادامه داد نه ، آن روز آن مرد می دانی برای چه با من قرار گذاشته بود ؟ گفت : نه !! دوستش ادامه داد :‌آمده بود و می گفت نیاز شدید به پول دارد و می تواند اگر کمکش بکنم اطلاعات خوبی از محل برادرش که از نیروهای ارشد دموکرات است بدهد !! او داشت توضیح می داد که چقدر از شنیدن این موضوع ناراحت شده بود و هم اینکه خوشحال شده بود که می تواند با مبلغی پول از محل اختفای یکی از خطرناکترین مهره های دموکرات خبر داشته باشد و ... 

احساس بدی بهش دست داده بود ، حالت خفگی یا تهوع ، نمی دانست چه بکند !!؟ با خود گفت شاید بهتر باشد که بروم و کمی دراز بکشم ... از دوستش تشکرکرد و عذرخواست و سریع به اتاقش برگشت ... روی تخت دراز کشید و نگاهش را به سقف اتاق دوخت ... هنوز نمی توانست هضم بکند که یکی بخاطر نیاز مالی برادرش را بفروشد !! قیافه برادرانش را در ذهنش مرور می کرد ، از بچگی با آنها سر خیلی چیزها مشکل پیدا می کرد ، با آنها دعوا می کرد  و ... ولی هیچوقت یادش نمی رود شبی که برادرش مریض بود و تا صبح در تب می سوخت او هم از ناراحتی تا صبح نخوابیده بود ، صبح سر کلاس درس ناگهان خوابش برده بود که با صدای فریاد معلم از خواب پرید ، هنوز طعم سیلی آبداری که خورده بود را از یاد نبرده بود ، وقتی در جواب چرا خوابیده بودی گفته بود که بخاطر بیماری برادرم منهم تا صبح نخوابیده بودم دوستانش خندیده بودند ولی او می دانست که آنها نمی فهمیدند که او چه می گوید وگرنه نه سیلی می خورد و نه مسخره می شد !! حالا کسی آمده بود و داستان برادری را می گفت که می خواهد در ازای گرفتن مبلغی ناچیز محل برادرش را لو بدهد و حتما می دانست که لو رفتن با مرگ برادرش فاصله ی چندانی نخواهد داشت !! 

اواسط پائیز بود و کم کم سرشان خلوت می شد ... از ۱۵ فروردین آماده باش می خوردند تا نیمه های مهرماه و بعد از آن کارشان خوردن و خوابیدن بود و هیچکس کاری با آنها نداشت نه صبحگاه و نه شامگاه ،‌ استراحت مطلق !! بیخود نبود که می گفتند در هتل خدمت می کنند ، البته کسی شب بیداری های چند شب شان را روی کوهها ندیده بود ... ۲۰ روز تمام روی کوه ماندند تا جهاد جاده بکشد ، تا کوموله و دموکرات که مزاحم کار راه ساز ها می شدند را عقب نگهدارند ... بعد از بیست روز بچه ها زیر دوش نمی توانستند بروند ... از صورت همه شان خون می آمد ،‌بسکه روز زیر آفتاب سوخته بودند و شب از سوز سرما پوست صورتشان پاره پاره شده بود !! همه اینطور هستند ،‌ حق با دوستش بود مردم ظاهر قضیه را می بینند و هیچکس نمی خواهد مدیون درون و باطن رفتارها و خدمات دیگران باشد . حوالی ساعت ۵ بود که چند ماشین آفند وارد محوطه گردان شدند ... از مرکز تلفن کرده بودند و گفته بودند یکی از گروهان ها آماده باش فوری باشد و یکی از دسته های برگزیده سوار ماشین ها بشوند . فرصت زیادی نبود ،‌ یکی از قسمت ها را به خط کرد ، رفتند از تسلیحات اسلحه گرفتند و همه را سوار ماشین ها کرد و خودش هم جلوی گروه براه افتاد ... در تلفن منطقه را گفته بودند و نام روستا باندازه کافی آشنا بود ، قرار بود ورودی روستا منتظر بقیه دستور باشند ... پس از نیم ساعت به روستا رسیدند ، ورودی روستا ماشین اطلاعات را دید ، دوستش هم آنجا بود !! یواش به او گفت که در کلبه ی خارج از روستا یک جسد هست ولی شما با احتیاط بروید و با تیراندازی وارد بشوید بگذارید مردم فکر کنند که در درگیری مرده است ، حتی بچه های خودتان هم متوجه نشوند !! تعجب کرده بود ولی با اینحال همانطور که دستور رسیده بود عمل کردند ، بچه ها هم گل کاشتند و انگار که عملیات باشد در آخرین لحظات کلبه را به گلوله بستند !! سر و صدا که خوابید بهمراه یکی از بچه ها در کلبه را با پا شکسته و وارد شدند ، جنازه روی زمین افتاده بود ، تیری از پشت به او خورده بود و از سینه اش بیرون آمده بود !! قیافه ی مردانه ای داشت و مرگش حکایت از نامردی بزرگی می داد !! جنازه را کشان کشان از کلبه بیرون بردند و پای ماشین تحویل ماشین دیگر دادند و همه سوار ماشین های خود شده به پادگان مراجعه کردند. 

روز بعد خبر مرگ یکی از دموکرات های ورزیده منطقه دهان به دهان در شهر می چرخید ،‌ یک هفته بعد احضاریه آمد و با دوتن از سربازان که خود انتخاب کرده بود به فرماندهی در شهر مراجعه کردند و در میان تشویق حاضرین به هر کدام سکه ای دادند واز عملیات شجاعانه شان تقدیر بجا آوردند !! سربازهای دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجیدند ، مخصوصا که فرمانده ارشد برای هر کدام ۱۰ روز مرخصی تشویقی امضاء‌ کرده بود ... همه ی جایزه ها و تقدیرها را نوعی شرم پذیرفت و ۱۰ روز را هم به خانه آمد ولی بیمزگی جریان تمام ۱۰ روز مرخص اش را بی مزه کرده بود ، روزها از پی هم می گذشتند و هفته ها به ماه می رسیدند ،‌مرگ آن دموکرات هنوز برایش سوال بود ،‌ تا اینکه در یکی از شبها که برای والیبال به سالن شهر رفته بودند همان دوست اطلاعاتی اش را دید ،‌ بعد از بازی قرار شد با هم به پادگان برگردند ، در بین راه از دوستش پرسید : جریان آن مرد چی بود ؟ و چرا فیلم بازی درآورده بودند ... او که قبلا مرده بود و خون روی زمین خشک شده بود و ... ؟ دوستش در جواب گفت :‌یک مبارز ، حتی اگر دشمن ،‌در حال جنگ بمیرد بهتر است تا اینکه معلوم شود در اثر خیانت کشته شده است !! او طعمه ی بزرگی بود و حیف بود نامش آلوده شود. اگر یادت مانده باشد یکی آمده بود تا جای برادرش را لو بدهد !‌ آن روز خبر داد که مجبور شده است خودش او را بکشد و محلش را خبر داد ، ما هم رفتیم و بقیه قضایا هم که معلوم است !! 

سرش از درد داشت می ترکید ... همان آشغال کثیف که برای مقداری پول راضی بود محل اختفای برادرش را لو بدهد ، رفته بود و برادرش را کشته بود !! بدترین خبری که می شد شنید !! در دنیا آدم های زیادی وجود دارند ولی نمی شود روی رفتاری که از خود نشان می دهند حساب باز کرد ،‌ یعنی آن مرد می تواند بعد از این راحت و آرام به زندگی ادامه بدهد !؟!؟ 

هر وقت به کارتی که توی آن سکه بهار آزادی جائزه اش را گذاشته بودند نگاه می کرد یاد آن قضیه می افتاد و کم کم از جائزه اش بدش می آمد ، حتی یکبار تصمیم گرفت که آن را دور بیاندازد ، ولی نگهداشت !!  

چند ماهی از آن قضیه گذشت ... یکی از بچه کردهای بومی برای دیگر بچه ها داستان مرگ یکی را تعریف می کرد که خیلی مشقت کشیده بود ،‌عاشق دختری شده بود و آن دختر را برای برادر بزرگش زن گرفته بودند و این بیچاره همان قدر که از دختر عشق در سینه داشت از برادر متنفر شده بود ... تا اینکه برادر که یک دموکرات بود کشته می شود و او دوباره به دختر دلخواهش می رسد و خانم برادرش را عقد می کند ولی انگار شانس نداشت ، چون چند روز پیش یک ماشین در خیابان به او زده است و فرار کرده است آنقدر روی زمین مانده و خون از او رفته بود که جسدش را به بیمارستان بردند !! 

داستان را که شنید ،‌ نه سرگیجه داشت و نه سردرد ، فقط انگار یخ زده بود ، باورش نمی شد که به این زودی خبری بشنود با این عمق و اندازه ... پس بیچاره نه بخاطر پول که نقشه اش برای بدست آوردن عشقش بود ... ولی باز این از حماقتش کم نمی کرد !! صبح روز بعد از پادگان بیرون آمد ... پدر یکی از دوستانش که در بازار دکان داشت را پیدا کرد و خواست تا در خلوت با هم صحبت بکنند ،‌ مردد بود ولی بهرحال باید کاری می کرد ، سکه را در جیبش بازی می داد ،‌پدر دوستش با گرمی او را پذیرفت ، در مورد همان مردی که کشته شده بود سوال کرد خوشبختانه فامیل درآمدند ،‌ از قرار معلوم مرد ضارب را گرفته بودند !! ،‌ سکه را از جیبش درآورد و روی میز جلوی پدر دوستش گذاشت ، گفت این سکه را بخاطر مرگ برادر همان مرد به ما داده بودند ،‌ولی قبل از اینکه ما برسیم او مرده بود ، او را یک نفر دیگر قبل از ما از پشت زده بود ، دوست دارم این سکه را به خانواده اش برسانید شاید گرهی از کارشان باز بکند ، من به این سکه نیازی ندارم !! چشمان پیرمرد کرد در حالیکه پر از غرور و تحسین بود دور شدن سربازی را می نگریست که آرام و سبکبال انگار به پرواز درآمده بود ، با دستش اشکی را که آرام بر گونه اش می چکید را پاک می کرد ... دنیای عجیبی ست !! ( قسمتی از یک زندگی بزرگ )

انفجار در ساختمان شماره ۱۹

به آرامی درب عقب ماشین را باز کرد و بی توجه به تقلاهای راننده که می خواست وسایل روی صندلی جلو را برای نشستن اش خالی بکند ، نشست ... مطمئنا هیچ وقت نمی توان بصورت مصنوعی چنین آرامشی در رفتار ایجاد کرد ... چشمان اش بطرف در ساختمان بود ، انگار منتظر کسی بود که بیاید ، شاید هم برود ، نگاه او روی در قفل شده بود . 

یک تاکسی جلوی ساختمان نگهداشت ... مردی در حالیکه سبدگلی در دست داشت و با دست دیگر دست بچه اش را گرفته بود با عجله پیاده شد ... و بدنبال آنها خانمی که معلوم بود باید در یک مهمانی رسمی حضور داشته باشد از ماشین پیاده شد و بلافاصله بطرف در ساختمان دویدند ... راننده تاکسی دستش را برای دادن بقیه پول دراز کرده بود ولی انگار عجله شان خیلی بیشتر از آن بود که برگردند و بقیه پول را بگیرند ... هنوز تاکسی حرکت نکرده بود که در ساختمان باز شد و آنها هم وارد شدند !! 

انگار که کاری سخت به پایان رسیده باشد ، نفسی تازه کرد ... زن راننده در حالیکه با دستکش های مشکی اش روی فرمان ریتم گرفته بود با حالتی مملو از رضایت گفت : انگار همه چیز به خوبی پیش رفت ... منتظر چی هستی !؟ نمی خواهی تمام بکنی ؟ ولی سکوت خیلی طولانی تر از آن بود که شتاب زن را حوصله تحمل باشد ... با دست آینه را پس و پیش کرد و گفت : تمام کن دیگر !! 

مرد به آرامی کنترلی را که در دست داشت کنار دنده ی ماشین گذاشت و در حالیکه در ماشین را باز می کرد ادامه داد : کار من تا اینجا بود ، بقیه اش را خودت انجام بده !! زن آشفته شد و در حالیکه صدایش به لرزه افتاده بود گفت : ولی قرار ما این نبود ... باید خودت کارت را تمام بکنی . مرد بعد از اینکه در ماشین را بست از پنجره در جلویی سرش را داخل ماشین کرد و گفت : یعنی پولی که دادی می تواند گناه مرگ اینهمه آدم را بشوید ... من می دانم چکار می کنم و چکار نباید بکنم ... اگر کارت تمام من آن طرف پل منتظرت خواهم ماند ... هنو.ز پولهایت داخل ساکی ست که پشت ماشین ات است ... هر جور دوست داشتی !!! این را گفت و به راهش ادامه داد . زن با خشم به دور شدن او که داشت یک ظرف خالی نوشابه را شوت می کرد نگاه می کرد ... کار خاصی نمانده بود و هر کسی می توانست این کار را بکند و واقعا چقدر احمق بود که نخواست کار خودش را خودش تمام بکند ... برای آخرین بار ساختمان را از بالا تا پایین ورانداز کرد ، ساختمان زیبایی بود ... ماشین را روشن کرد و به آرامی حرکت کرد هنوز چند متری دور نشده بود که کلید کنترل دستی را زد و بدنبال آن صدای سهمگین انفجاری شدید بلند شد ... صدای ترمز ماشین ها بگوش می آمد ، از آینه عقب ماشین می شد شعله هاییکه تا خیابان آمده اند را دید ، انگار تمام ساختمان را یکجا به آتش کشیده باشند ... در دل خود به مهارت بمبگذار احسن گفت !! همه داشتند بطرف ساختمان می دویدند ... زانتیای نقره ای با راننده سیاه پوش اش به آرامی روی پل رفت ، با خود فکر کرد که حالا آنطرف پل یکی انتظارش را می کشد تا دستمزدش را بخواهد ... با خود گفت کمی سر به سرش خواهم گذاشت !! ولی انصافا کارش را به خوبی انجام داده بود ... آنطرف خیابان آمبولانس ها آژیرکشان بطرف ساختمان آتش گرفته می رفتند ...  

مرد سرش را برگرداند و بطرف پل نگاه کرد ، با خود می اندیشید لابد اتفاقی افتاده است که از زانتیای نقره ای خبری نیست ، با خود گفت : شاید از آن طرف رفته است تا کمی سر به سرش گذاشته باشد ... زیاد هم خوشحال نبود ... هنوز به قیافه ی دختری که با پدر و مادرش برای مردن عجله داشتند می اندیشید ... می دانست که کار بدی نکرده است ولی نمی دانست که چرا زیاد از کارش راضی نبود ... چشم اش به زانتیای نقره ای افتاد که به بالای پل رسیده بود ،‌در همین لحظه زانتیا با انفجاری شدید به هوا رفت و معلقی زد و روی نرده های کناری پل افتاد ... آتش همه جای ماشین را گرفته بود و نزدیکی ماشین آتش نشان باعث نشد تا کاری که صورت گرفته بود ناتمام بماند ... بهمراه بقیه مردم بطرف روی پل دوید ... ماشین مچاله شده بود و همه چیز در آن سوخته بود ... وضعیت خوبی نبود و معلوم بود کوچکترین رحمی در اجرای نقشه وجود نداشت ... آهسته از کنار ماشین گذشت ، حالا مابین دو انفجار قرار داشت ساختمانی که هنوز در آتش می سوخت و ماشینی که دقایقی پیش خاموش شده بود و دود می کرد ... پلیس منطقه را قرق کرد مردی داشت از زن سیاه پوشی حرف می زد که داخل زانتیا بود ، می گفت دستکش های سیاه و چرمی اش مرا جذب کرد و ایستادم و به غرور بیش از حد راننده ی زنی که پشت فرمان بود خیره شدم ... هنوز به راننده فکر می کردم که صدای انفجار روی پل را شنیدم . 

مرد آهسته از کنار خیابان به راه خود ادامه داد ... خوشحال بود که داخل ماشین نمانده بود ... و ناراحت از اینکه پول هایش در صندوق عقب ماشین دود شده و به هوا رفته بود ... چه کسی برای آنها نقشه کشیده بود ، بیچاره دختره بیشتر از یک واسطه میانی نبود و برای اینکه مشکلی پیش نیاید با اتمام عملیات به آخر زندگی خود رسید ... سعی می کرد بر اعصاب خودش مسلط باشد ولی هر از گاهی حس م یکرد که دارد با خودش حرف م یزند ، این را در نگاه دیگران می توانست ببیند ،‌در طول مسیر به یک ساندویچی پیچید ... سفارشی داد و رو به پنجره نشست داشت بیرون را نگاه می کرد ... صدای انفجار تا آنجا امده بود ... یک نفر داشت با دوستش از انفجار می گفت و از ماشینی که بدنبال آن منفجر شده بود !! بیشتر شبیه یک تسویه حساب خونین بود ، ولی کسانیکه در ساختمان بودند مگر کی بودند ... می گفت همه ی کسانیکه داخل ساختمان می شدند دستشان سبد گل داشتند !! انگار مراسم دعوت بودند ... هنوز قیافه ی دختر کوچک در ذهنش بود بلند شد و خواست تا ساندویچش را بپیچند تا ببرد ، حوصله نشستن و شنیدن حرفهای مربوط به انفجار را نداشت . ( قسمتی از یک زندگی بزرگ )

گم شدن !!

گم شدن همیشه تداعی کننده حالت آشفته ای از یک فرد است که نمیتواند وضعیت بودنش را به خوبی تشریح بکند ... گم شدن انواع و اقسام دارد و می تواند در برخی حالات لحظات کوتاهی را تبدیل به ماجراجویی و ... بکند و همچنین می تواند لحظاتی هر چند کوتاه فشار مضاعفی روی اعصاب و فکر گمشده وارد نماید چه بسا این لحظات کوتاه بسیار شکننده باشند !! 

ما در حال ادامه دادن به مسیری هستیم و میدانیم هدفمان کجاست ؛ این هدف ممکن است آشنا باشد و یا اینکه ناآشنا !؟!؟ آشنا زمانی ست که قبلا از این مسیر به آنجا رفته ایم و ناآشنا زمانی ست که برای اولین بار اقدام می کنیم و نسبت به وجود هدف صرفا دانش داریم ( مثلا از روی نقشه می رویم !! ) بدلایلی در یک دوراهی یا فرعی اشتباه می پیچیم و از یک منطقه ناشناس سر درمیآوریم ... اولین فکری که از مغزمان عبور می کند این است که گم شده ایم !! حتی در بهترین شرایط مکانی و زمانی نوعی آشفتگی به سراغمان خواهد آمد ، این آشفتگی می تواند حاصل نتیجه گیری های واقعی باشد ؛ مثلا از دست دادن زمان و پیامد های آن و یا نوعی ترس واقعی از موقعیت ناشناخته ی پیش آمده !! و هم اینکه می تواند ناشی از نتیجه گیری های فکری و اخلاقی باشد ؛ که باز می تواند نوعی ترس از چیزی که نمی دانیم وجود خارجی دارد یا نه و یا اینکه این گم شدن چقدر به شخصیت اجتماعی ما صدمه خواهد زد ، دیگران چه خواهند گفت !؟ این آشفتگی ها می توانند در یک لحظه کوتاه و یا در دراز مدت با ما باشند ...  

حالت عادی گم شدن که از دست دادن موقعت آشنا بدلیل انحراف و یا تغییر ناخواسته در مسیر حرکتی ست با بازگشت به مبداء انحراف و ادامه مسیر قابل جبران است ... در این حالت با اینکه از عنوان گم شدن استفاده می کنیم ولی بیشتر عدم آگاهی نسبت به موقعیت جدید است و برگشت پذیر می باشد ،‌ادامه دادن به چنین وضعیتی برای یافتن راهی نو برای رسیدن به موقعیت قبلی شاید منجر به گم شدن واقعی گردد !! 

این مطالب نشان دهنده حالاتی از گم شدن ملموس برای هر شخص می باشد ولی حالات ناملموسی از گمشدن نیز وجود دارد که گم شدن های فکری محسوب می شوند ... ما با خواندن یک نظریه و یا دکترین در یک فضای فکری جدید وارد می شویم که ابتدائا گمان می کنیم فضای امن و سالمی ست ... پس از مدت کوتاهی پی می بریم که این فضا بدلایلی برای ما خوب نیست ، و مطلوب برای ما نمی باشد دقیقا همان حالت از آشفتگی برای زمان کوتاهی سراغ ما می آید و همچنانچه اشاره رفت راه برون رفت را انتخاب می نماییم ... بازگشت به ابتدای مسیر و یا ادامه دادن برای خروج از مرحله و فضای فوق که در حالت اول امکان رهایی بیشتر از حالت ادامه دادن برای خروج از فضای فوق غیر از راهی که آمده ایم (‌در این حالت امکان گم شدن وجود دارد !! ) در حالت دوم ما می توانیم از فضای فوق خارج شویم ولی تضمینی وجود ندارد که به شرایط قبلی برگردیم و شاید از یک فضای سوم سردربیاوریم که مصداق گم شدن باشد !! 

تمام این مراحل که گفته شد انواعی از گم شدن های خارجی بودند و در آنها مرکز خود فرد بعنوان کسی که دارد به قضیه گم شدن از بیرون نگاه می کند درنظر گرفته شده است  !! اما نوعی از گم شدن وجود دارد که حالت فلسفی دارد و مربوط به خود شخص می باشد در این حالت نوع سوالاتی که می شود ربطی به مختصات خارجی ندارد ... و شاید هم از این مختصات خارجی بعنوان نمادهایی استفاده گردد ... در این حالت مسایل خارجی بصورت عادی در نظر گرفته شده و تغییراتی که در شخصیت رخ می دهد تداعی کننده نوعی از گمشدگی خواهد بود !! برای این منظور شاید مثال هایی مانند تشکیل خانواده ،‌ اشتغال ، تفریحات و سرگرمی ها ،‌ اندیشه ها ،‌ تخیلات و ... باندازه کافی روشن باشند . برای نشان دادن و تصویر سازی از این نوع گمشدگی کافیست مرکزی به نام من با هشیاری کامل خود را کنترل نماید و به تمام رفتار خود دقیق و حساس باشد ... رفتارهای عمومی و خاص در فعالیت های عمومی و یا خاص و جبهه گیری های عمومی و یا خاص باعث می شوند تا مسیر های حرکتی تعریف و انتخاب ها صورت پذیرد !! و در این میان امکان گمشدن نیز همیشه وجود خواهد داشت . شاید بصورت ساده تر بتوان این گونه گفت که یک من حاضر خواهیم داشت که شامل تمام شخصیتی ست که خودمان در آن تعریف می شویم با همه ی داشته هایمان و یک من ناظر که چیزی نیست جز یک مشاهده کننده بر رفتارهای من حاضر !!