ساعت از ۸ گذشته بود ... گرسنگی داشت فشار می آورد و حوصله اش را سر برده بود ، بعد از یک بازی جانانه و دو ساعت جست و خیز و یک دوش حسابی تنها چیزی که می خواست یک خواب آرام بود ، حتی می توانست از خیر غذا خوردن هم بگذرد ... از این جور برنامه های سرکاری اصلا خوشش نمی آمد !! یعنی چه ؟ زیر دست بودن هم بد دردیه !! انگار که قرار نگذاشته اند ، کسی نیست به اقایون بگوید شما هم برای قرارهایتان منظم باشید ... کم کم داشت عصبی می شد ، برگشت و به دوستش گفت : حالا نمی شه من به پادگان برگردم و تو بعد از تمام شدن کارت بیایی ، من خیلی خسته ام و حوصله ی ماندن ندارم . دوستش نگاه شکایت آمیزی بهش کرده و گفت : من از تو بیشتر خسته ام یک نفر قرار است بیاید ، آدم درست و حسابی هم که نیست ازش انتظار قرار - مدار فهمیدن داشته باشم ... حالا هر گوری که هست پیدایش می شود . کمی برایش عجیب بود چون فکر می کرد یکی از فرماندهان ارشد آنها را آنجا کاشته است و برای همین شاکی شده بود حالا دیگه بدتر !! اصولا توی ماشین اطلاعات نشستن چیز حوبی نیست ، از غریبه تا آشنا به آدم چپ چپ نگاه می کنند !! همان ابتدای کار اگر با دوستان دیگر رفته بود خیلی خوب بود ، مثلا خواسته بود با نزاکت باشد و دوستش تنها نباشد ... چند دقیقه هم همینجوری گذشت ، از دور یک کرد که زیاد هم وضعیت مناشبی نداشت و شلختگی از سر و کولش می بارید به آنها نزدیک شد ، معلوم بود که یک خبرچین بیشتر نیست ، از بس از اینجور آدم ها بدش می آمد نگاهش هم نکرد ، خبرچین برای هر کدام طرف که باشد بد است ، چه فرقی می کند ؟ هر چند اینجا که آنها هستند حرف اول را اینها می زنند بدون استفاده از اینها هیچ کاری پیش نمی رود ، هر چند که بعضی هاشان دوطرفه خبرچینی می کنند؛ از همه بدتر اینها هستند !! و یک وجه مشترک دارند و آن اینکه برای هر گروه که خبرچینی بکنند فلاکت از سر و روی شان می بارد .
ظاهرا فارسی حرف می زد ولی هیچ فرقی با کردی حرف زدن نداشت !! دوستش که یک رگه اش کرد بود با او قرار گذاشت و همه چیز تمام شد ، بالاخره راه افتادند ... تازگی ها یک کبابی باحال باز کرده است و هر از گاهی خودشان را بعد از بازی مهمان می کنند . سر میز شام از دوستش پرسید این دیگر کی بود که باهاش توی خیابان قرار گذاشتی ؟! زیادی تابلو بود .دوستش گفت : آدم گندیه ، پادگان می آمد ضایع تر بود !! نیاز به قسم خوردن نبود ، چون ظاهر طرف هم نشان می داد . بعد از شام به پادگان رفته و بدون اینکه لحظه ای را از دست بدهد آماده ی خوابیدن شد ،هنوز قیافه ی نحس خبرچین توی ذهنش بود ،با خود می گفت حالا خوب است صورتم را برگرداندم که نبینمش !!
چند هفته ای گذشته بود ... کم کم جریان آن مرد داشت یادش می رفت که در یک صبحگاه مشترک باز دوستش را دید ، صبحگاه های مشترک یک دید و بازدید بزرگ بود برای دیدن دوستانی که در زمان های دیگری دیدنش ان کمی دشوار است ... خوش و بشی کردند و ناگهان با خنده به دوستش گفت : میدانی که چند وقتی ذهنم مشغول آن مرد بود که آن شب دیدیم !! برای چند مدتی صورت نحس اش از جلوی چشمانم دور نمی شد . دوستش خندید و گفت : اینجا مردمان زیادی زندگی می کنند آدم های خوب و آدم های بد ، آدم های پول دار و آدم های فقیر ، خوش به حال شما که با ظاهر آدم ها سر و کار دارید ؛ متاسفانه کار من جوری ست که گاه با درون آدم ها سر و کار دارم !! ندید و گفت : فال بینی هم که می کنی ؟! دوستش نگاه معنی داری به او انداخت و معلوم بود که اصلا از این شوخی خوشش نیامده است و ادامه داد نه ، آن روز آن مرد می دانی برای چه با من قرار گذاشته بود ؟ گفت : نه !! دوستش ادامه داد :آمده بود و می گفت نیاز شدید به پول دارد و می تواند اگر کمکش بکنم اطلاعات خوبی از محل برادرش که از نیروهای ارشد دموکرات است بدهد !! او داشت توضیح می داد که چقدر از شنیدن این موضوع ناراحت شده بود و هم اینکه خوشحال شده بود که می تواند با مبلغی پول از محل اختفای یکی از خطرناکترین مهره های دموکرات خبر داشته باشد و ...
احساس بدی بهش دست داده بود ، حالت خفگی یا تهوع ، نمی دانست چه بکند !!؟ با خود گفت شاید بهتر باشد که بروم و کمی دراز بکشم ... از دوستش تشکرکرد و عذرخواست و سریع به اتاقش برگشت ... روی تخت دراز کشید و نگاهش را به سقف اتاق دوخت ... هنوز نمی توانست هضم بکند که یکی بخاطر نیاز مالی برادرش را بفروشد !! قیافه برادرانش را در ذهنش مرور می کرد ، از بچگی با آنها سر خیلی چیزها مشکل پیدا می کرد ، با آنها دعوا می کرد و ... ولی هیچوقت یادش نمی رود شبی که برادرش مریض بود و تا صبح در تب می سوخت او هم از ناراحتی تا صبح نخوابیده بود ، صبح سر کلاس درس ناگهان خوابش برده بود که با صدای فریاد معلم از خواب پرید ، هنوز طعم سیلی آبداری که خورده بود را از یاد نبرده بود ، وقتی در جواب چرا خوابیده بودی گفته بود که بخاطر بیماری برادرم منهم تا صبح نخوابیده بودم دوستانش خندیده بودند ولی او می دانست که آنها نمی فهمیدند که او چه می گوید وگرنه نه سیلی می خورد و نه مسخره می شد !! حالا کسی آمده بود و داستان برادری را می گفت که می خواهد در ازای گرفتن مبلغی ناچیز محل برادرش را لو بدهد و حتما می دانست که لو رفتن با مرگ برادرش فاصله ی چندانی نخواهد داشت !!
اواسط پائیز بود و کم کم سرشان خلوت می شد ... از ۱۵ فروردین آماده باش می خوردند تا نیمه های مهرماه و بعد از آن کارشان خوردن و خوابیدن بود و هیچکس کاری با آنها نداشت نه صبحگاه و نه شامگاه ، استراحت مطلق !! بیخود نبود که می گفتند در هتل خدمت می کنند ، البته کسی شب بیداری های چند شب شان را روی کوهها ندیده بود ... ۲۰ روز تمام روی کوه ماندند تا جهاد جاده بکشد ، تا کوموله و دموکرات که مزاحم کار راه ساز ها می شدند را عقب نگهدارند ... بعد از بیست روز بچه ها زیر دوش نمی توانستند بروند ... از صورت همه شان خون می آمد ،بسکه روز زیر آفتاب سوخته بودند و شب از سوز سرما پوست صورتشان پاره پاره شده بود !! همه اینطور هستند ، حق با دوستش بود مردم ظاهر قضیه را می بینند و هیچکس نمی خواهد مدیون درون و باطن رفتارها و خدمات دیگران باشد . حوالی ساعت ۵ بود که چند ماشین آفند وارد محوطه گردان شدند ... از مرکز تلفن کرده بودند و گفته بودند یکی از گروهان ها آماده باش فوری باشد و یکی از دسته های برگزیده سوار ماشین ها بشوند . فرصت زیادی نبود ، یکی از قسمت ها را به خط کرد ، رفتند از تسلیحات اسلحه گرفتند و همه را سوار ماشین ها کرد و خودش هم جلوی گروه براه افتاد ... در تلفن منطقه را گفته بودند و نام روستا باندازه کافی آشنا بود ، قرار بود ورودی روستا منتظر بقیه دستور باشند ... پس از نیم ساعت به روستا رسیدند ، ورودی روستا ماشین اطلاعات را دید ، دوستش هم آنجا بود !! یواش به او گفت که در کلبه ی خارج از روستا یک جسد هست ولی شما با احتیاط بروید و با تیراندازی وارد بشوید بگذارید مردم فکر کنند که در درگیری مرده است ، حتی بچه های خودتان هم متوجه نشوند !! تعجب کرده بود ولی با اینحال همانطور که دستور رسیده بود عمل کردند ، بچه ها هم گل کاشتند و انگار که عملیات باشد در آخرین لحظات کلبه را به گلوله بستند !! سر و صدا که خوابید بهمراه یکی از بچه ها در کلبه را با پا شکسته و وارد شدند ، جنازه روی زمین افتاده بود ، تیری از پشت به او خورده بود و از سینه اش بیرون آمده بود !! قیافه ی مردانه ای داشت و مرگش حکایت از نامردی بزرگی می داد !! جنازه را کشان کشان از کلبه بیرون بردند و پای ماشین تحویل ماشین دیگر دادند و همه سوار ماشین های خود شده به پادگان مراجعه کردند.
روز بعد خبر مرگ یکی از دموکرات های ورزیده منطقه دهان به دهان در شهر می چرخید ، یک هفته بعد احضاریه آمد و با دوتن از سربازان که خود انتخاب کرده بود به فرماندهی در شهر مراجعه کردند و در میان تشویق حاضرین به هر کدام سکه ای دادند واز عملیات شجاعانه شان تقدیر بجا آوردند !! سربازهای دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجیدند ، مخصوصا که فرمانده ارشد برای هر کدام ۱۰ روز مرخصی تشویقی امضاء کرده بود ... همه ی جایزه ها و تقدیرها را نوعی شرم پذیرفت و ۱۰ روز را هم به خانه آمد ولی بیمزگی جریان تمام ۱۰ روز مرخص اش را بی مزه کرده بود ، روزها از پی هم می گذشتند و هفته ها به ماه می رسیدند ،مرگ آن دموکرات هنوز برایش سوال بود ، تا اینکه در یکی از شبها که برای والیبال به سالن شهر رفته بودند همان دوست اطلاعاتی اش را دید ، بعد از بازی قرار شد با هم به پادگان برگردند ، در بین راه از دوستش پرسید : جریان آن مرد چی بود ؟ و چرا فیلم بازی درآورده بودند ... او که قبلا مرده بود و خون روی زمین خشک شده بود و ... ؟ دوستش در جواب گفت :یک مبارز ، حتی اگر دشمن ،در حال جنگ بمیرد بهتر است تا اینکه معلوم شود در اثر خیانت کشته شده است !! او طعمه ی بزرگی بود و حیف بود نامش آلوده شود. اگر یادت مانده باشد یکی آمده بود تا جای برادرش را لو بدهد ! آن روز خبر داد که مجبور شده است خودش او را بکشد و محلش را خبر داد ، ما هم رفتیم و بقیه قضایا هم که معلوم است !!
سرش از درد داشت می ترکید ... همان آشغال کثیف که برای مقداری پول راضی بود محل اختفای برادرش را لو بدهد ، رفته بود و برادرش را کشته بود !! بدترین خبری که می شد شنید !! در دنیا آدم های زیادی وجود دارند ولی نمی شود روی رفتاری که از خود نشان می دهند حساب باز کرد ، یعنی آن مرد می تواند بعد از این راحت و آرام به زندگی ادامه بدهد !؟!؟
هر وقت به کارتی که توی آن سکه بهار آزادی جائزه اش را گذاشته بودند نگاه می کرد یاد آن قضیه می افتاد و کم کم از جائزه اش بدش می آمد ، حتی یکبار تصمیم گرفت که آن را دور بیاندازد ، ولی نگهداشت !!
چند ماهی از آن قضیه گذشت ... یکی از بچه کردهای بومی برای دیگر بچه ها داستان مرگ یکی را تعریف می کرد که خیلی مشقت کشیده بود ،عاشق دختری شده بود و آن دختر را برای برادر بزرگش زن گرفته بودند و این بیچاره همان قدر که از دختر عشق در سینه داشت از برادر متنفر شده بود ... تا اینکه برادر که یک دموکرات بود کشته می شود و او دوباره به دختر دلخواهش می رسد و خانم برادرش را عقد می کند ولی انگار شانس نداشت ، چون چند روز پیش یک ماشین در خیابان به او زده است و فرار کرده است آنقدر روی زمین مانده و خون از او رفته بود که جسدش را به بیمارستان بردند !!
داستان را که شنید ، نه سرگیجه داشت و نه سردرد ، فقط انگار یخ زده بود ، باورش نمی شد که به این زودی خبری بشنود با این عمق و اندازه ... پس بیچاره نه بخاطر پول که نقشه اش برای بدست آوردن عشقش بود ... ولی باز این از حماقتش کم نمی کرد !! صبح روز بعد از پادگان بیرون آمد ... پدر یکی از دوستانش که در بازار دکان داشت را پیدا کرد و خواست تا در خلوت با هم صحبت بکنند ، مردد بود ولی بهرحال باید کاری می کرد ، سکه را در جیبش بازی می داد ،پدر دوستش با گرمی او را پذیرفت ، در مورد همان مردی که کشته شده بود سوال کرد خوشبختانه فامیل درآمدند ، از قرار معلوم مرد ضارب را گرفته بودند !! ، سکه را از جیبش درآورد و روی میز جلوی پدر دوستش گذاشت ، گفت این سکه را بخاطر مرگ برادر همان مرد به ما داده بودند ،ولی قبل از اینکه ما برسیم او مرده بود ، او را یک نفر دیگر قبل از ما از پشت زده بود ، دوست دارم این سکه را به خانواده اش برسانید شاید گرهی از کارشان باز بکند ، من به این سکه نیازی ندارم !! چشمان پیرمرد کرد در حالیکه پر از غرور و تحسین بود دور شدن سربازی را می نگریست که آرام و سبکبال انگار به پرواز درآمده بود ، با دستش اشکی را که آرام بر گونه اش می چکید را پاک می کرد ... دنیای عجیبی ست !! ( قسمتی از یک زندگی بزرگ )