یادداشت های یک گمشده

در اینجا یک گمشده می خواهد لحظاتی و مکان هایی که در آنها گم شده بود را ثبت بکند ...

یادداشت های یک گمشده

در اینجا یک گمشده می خواهد لحظاتی و مکان هایی که در آنها گم شده بود را ثبت بکند ...

انفجار در ساختمان شماره ۱۹

به آرامی درب عقب ماشین را باز کرد و بی توجه به تقلاهای راننده که می خواست وسایل روی صندلی جلو را برای نشستن اش خالی بکند ، نشست ... مطمئنا هیچ وقت نمی توان بصورت مصنوعی چنین آرامشی در رفتار ایجاد کرد ... چشمان اش بطرف در ساختمان بود ، انگار منتظر کسی بود که بیاید ، شاید هم برود ، نگاه او روی در قفل شده بود . 

یک تاکسی جلوی ساختمان نگهداشت ... مردی در حالیکه سبدگلی در دست داشت و با دست دیگر دست بچه اش را گرفته بود با عجله پیاده شد ... و بدنبال آنها خانمی که معلوم بود باید در یک مهمانی رسمی حضور داشته باشد از ماشین پیاده شد و بلافاصله بطرف در ساختمان دویدند ... راننده تاکسی دستش را برای دادن بقیه پول دراز کرده بود ولی انگار عجله شان خیلی بیشتر از آن بود که برگردند و بقیه پول را بگیرند ... هنوز تاکسی حرکت نکرده بود که در ساختمان باز شد و آنها هم وارد شدند !! 

انگار که کاری سخت به پایان رسیده باشد ، نفسی تازه کرد ... زن راننده در حالیکه با دستکش های مشکی اش روی فرمان ریتم گرفته بود با حالتی مملو از رضایت گفت : انگار همه چیز به خوبی پیش رفت ... منتظر چی هستی !؟ نمی خواهی تمام بکنی ؟ ولی سکوت خیلی طولانی تر از آن بود که شتاب زن را حوصله تحمل باشد ... با دست آینه را پس و پیش کرد و گفت : تمام کن دیگر !! 

مرد به آرامی کنترلی را که در دست داشت کنار دنده ی ماشین گذاشت و در حالیکه در ماشین را باز می کرد ادامه داد : کار من تا اینجا بود ، بقیه اش را خودت انجام بده !! زن آشفته شد و در حالیکه صدایش به لرزه افتاده بود گفت : ولی قرار ما این نبود ... باید خودت کارت را تمام بکنی . مرد بعد از اینکه در ماشین را بست از پنجره در جلویی سرش را داخل ماشین کرد و گفت : یعنی پولی که دادی می تواند گناه مرگ اینهمه آدم را بشوید ... من می دانم چکار می کنم و چکار نباید بکنم ... اگر کارت تمام من آن طرف پل منتظرت خواهم ماند ... هنو.ز پولهایت داخل ساکی ست که پشت ماشین ات است ... هر جور دوست داشتی !!! این را گفت و به راهش ادامه داد . زن با خشم به دور شدن او که داشت یک ظرف خالی نوشابه را شوت می کرد نگاه می کرد ... کار خاصی نمانده بود و هر کسی می توانست این کار را بکند و واقعا چقدر احمق بود که نخواست کار خودش را خودش تمام بکند ... برای آخرین بار ساختمان را از بالا تا پایین ورانداز کرد ، ساختمان زیبایی بود ... ماشین را روشن کرد و به آرامی حرکت کرد هنوز چند متری دور نشده بود که کلید کنترل دستی را زد و بدنبال آن صدای سهمگین انفجاری شدید بلند شد ... صدای ترمز ماشین ها بگوش می آمد ، از آینه عقب ماشین می شد شعله هاییکه تا خیابان آمده اند را دید ، انگار تمام ساختمان را یکجا به آتش کشیده باشند ... در دل خود به مهارت بمبگذار احسن گفت !! همه داشتند بطرف ساختمان می دویدند ... زانتیای نقره ای با راننده سیاه پوش اش به آرامی روی پل رفت ، با خود فکر کرد که حالا آنطرف پل یکی انتظارش را می کشد تا دستمزدش را بخواهد ... با خود گفت کمی سر به سرش خواهم گذاشت !! ولی انصافا کارش را به خوبی انجام داده بود ... آنطرف خیابان آمبولانس ها آژیرکشان بطرف ساختمان آتش گرفته می رفتند ...  

مرد سرش را برگرداند و بطرف پل نگاه کرد ، با خود می اندیشید لابد اتفاقی افتاده است که از زانتیای نقره ای خبری نیست ، با خود گفت : شاید از آن طرف رفته است تا کمی سر به سرش گذاشته باشد ... زیاد هم خوشحال نبود ... هنوز به قیافه ی دختری که با پدر و مادرش برای مردن عجله داشتند می اندیشید ... می دانست که کار بدی نکرده است ولی نمی دانست که چرا زیاد از کارش راضی نبود ... چشم اش به زانتیای نقره ای افتاد که به بالای پل رسیده بود ،‌در همین لحظه زانتیا با انفجاری شدید به هوا رفت و معلقی زد و روی نرده های کناری پل افتاد ... آتش همه جای ماشین را گرفته بود و نزدیکی ماشین آتش نشان باعث نشد تا کاری که صورت گرفته بود ناتمام بماند ... بهمراه بقیه مردم بطرف روی پل دوید ... ماشین مچاله شده بود و همه چیز در آن سوخته بود ... وضعیت خوبی نبود و معلوم بود کوچکترین رحمی در اجرای نقشه وجود نداشت ... آهسته از کنار ماشین گذشت ، حالا مابین دو انفجار قرار داشت ساختمانی که هنوز در آتش می سوخت و ماشینی که دقایقی پیش خاموش شده بود و دود می کرد ... پلیس منطقه را قرق کرد مردی داشت از زن سیاه پوشی حرف می زد که داخل زانتیا بود ، می گفت دستکش های سیاه و چرمی اش مرا جذب کرد و ایستادم و به غرور بیش از حد راننده ی زنی که پشت فرمان بود خیره شدم ... هنوز به راننده فکر می کردم که صدای انفجار روی پل را شنیدم . 

مرد آهسته از کنار خیابان به راه خود ادامه داد ... خوشحال بود که داخل ماشین نمانده بود ... و ناراحت از اینکه پول هایش در صندوق عقب ماشین دود شده و به هوا رفته بود ... چه کسی برای آنها نقشه کشیده بود ، بیچاره دختره بیشتر از یک واسطه میانی نبود و برای اینکه مشکلی پیش نیاید با اتمام عملیات به آخر زندگی خود رسید ... سعی می کرد بر اعصاب خودش مسلط باشد ولی هر از گاهی حس م یکرد که دارد با خودش حرف م یزند ، این را در نگاه دیگران می توانست ببیند ،‌در طول مسیر به یک ساندویچی پیچید ... سفارشی داد و رو به پنجره نشست داشت بیرون را نگاه می کرد ... صدای انفجار تا آنجا امده بود ... یک نفر داشت با دوستش از انفجار می گفت و از ماشینی که بدنبال آن منفجر شده بود !! بیشتر شبیه یک تسویه حساب خونین بود ، ولی کسانیکه در ساختمان بودند مگر کی بودند ... می گفت همه ی کسانیکه داخل ساختمان می شدند دستشان سبد گل داشتند !! انگار مراسم دعوت بودند ... هنوز قیافه ی دختر کوچک در ذهنش بود بلند شد و خواست تا ساندویچش را بپیچند تا ببرد ، حوصله نشستن و شنیدن حرفهای مربوط به انفجار را نداشت . ( قسمتی از یک زندگی بزرگ )

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد